فقط خدا طاقت داشت که بشنود
24 مهر 1400
شب اومد خونمون ,کلی با هم باز ی کردیم.خاله بازی و بدو بدو و…..
با اصرار از مامانش خواست شب خونمون بخوابه……………
موقع خواب دیدم زیر لب های کوچکش چیزی را زمرمه میکند …………..
دقتم را زیاد کردم و دیدم با خدا نجوا میکند ………..
خدایا تورا خدا امشب خواب بابا را ببینم……….
خدایامن دلم تنگ شده ،امشب بابا را ببینم…………….
دلم شکست ؛آرزو کردم کاش به حرفش گوش نمی کرم ،فقط خدا طاقت داشت نجواهای دلتنگیش را بشنود؛خودش ضامن شهید در خانوادهاش شده………………….
شرمنده شدم…………………………………برای یک عمر ……………………………