24 مهر 1400
شب اومد خونمون ,کلی با هم باز ی کردیم.خاله بازی و بدو بدو و….. با اصرار از مامانش خواست شب خونمون بخوابه…………… موقع خواب دیدم زیر لب های کوچکش چیزی را زمرمه میکند ………….. دقتم را زیاد کردم و دیدم… بیشتر »
2 نظر
21 مهر 1400
با شادی نشاط دستش را رها کرد وارد کلاس شد و در جمع دوستانش نشست.ذوق و شوق از سر و پایش می بارید.معلم درسش را که داد با صدای بلند گفت حتما این کاردستی را با کمک پدر یا مادرتون انجام بدهید.از جایش بلند شد و دستش را بالا گرفت خانم اجازه:ماکه بابا نداریم… بیشتر »
06 مرداد 1398
موقع خیابان رفتن لباسش را بر عکس خیلی ها در نمی آورد. در کنار هم به خرید می رفتند. خوب کمی سخت بود ،گاها امواج متلکی چیزی هم نصیبشان می شد. موقع خرید عروسی و انتخاب انگشتر ولباس عروس آنقدر خانم فروشنده تعجب کرده بود که مگر طلبه ها هم… بیشتر »