15 مرداد 1398
پدرم روانشناسی نخوانده بود و خیلی هم تو وادی سبک و سیاق و متد های روانشناسی نبود.اصلا زمان کودکی ما خیلی مد نبود.اما پدرم روانشناس خوبی بود. با اینکه سواد آکادمیک نداشت و به قول خودش تا کلاس ششم ،هفتم خوانده بود.اما بسیار اهل خواندن کتاب های مذهبی وقرآن… بیشتر »
16 نظر
12 مرداد 1398
دست دخترک در دست زن غریبه در پارک ،از این خانواده به آن خانواده این دختر شماست؟ که ناگهان بانویی از آن دور آرام آرام خودش را رساند و با کمال خونسردی کجا بود؟دختر من است زن ناجی هم جزئیات را کامل تعریف کرد و در حالی که حسی شبیه زورو را در چشمانش میتوان… بیشتر »
29 تیر 1398
همین طور توی پارک نشسته بودم و بازی بچه ها را نگاه میکردم. عجب تفاوتی!!! دخترا ناز ناری پله ها را یکی یکی بالا میرفتند تامبادا یک ی دوتا بشه و بخورن زمین.اونطرف تر پسر بچه ها را میدیدی که مثل مارمولک خودشون را از روی سرسره و نرده ها بالا میکشیدند.… بیشتر »
28 تیر 1398
مامان خدا چیه و چه شکلی ؟ گفتم: مامان خدا شکل نداره! باور نمیکنید یکم ترسید. کمی نزدیکتر شدم بهش و گفتم: من تو را دوست دارم ،دوستی مرا میبینی؟ ادکلن را در هوا اسپری کردم و گفت :چه بوی خوبی! گفتم :بو را میبینی گفت :نه گفتم: خدا راهم نمیبینیم، امااز… بیشتر »
28 تیر 1398
وقتی بچه ها بابا بابامی گویند وقتی توی پارک میخورند زمین و بابا بلندشان میکند وقتی بابا دلش بیشتر از مامان برایشان می سوزد وقتی اشک های دخترانه اش را بابایش پاک میکند وقتی پسرکلمه تومرد شدی را از زبان بابا میشنود و ذوق میکند وقتی با گرفتن دست های بابا… بیشتر »
27 تیر 1398
شاید این مطلب من به خیلی ها بربخوره! مهم نیست بالاخره باید گفته بشه. من که از بعضی که شاید قسمت حداکثری طلاب بشه خسته شدم. اصلا توهیچی فعالیت ندارن وقتی میگم هیچی هیچیا!!! موقع درس و امتحانات که یه ریز تو کتاب و درسند و بعدشم در استراحت مطلق. پس فرق من… بیشتر »
23 تیر 1398
کوله بار سفر ذهن را میبندم واز کوچه پس کوچه های خاطراتم عبور میکنم و به جاده قلبم میرسم. ضربان جاده بالارفته است .مثل اینکه به خوب جایی نزدیک شده ام.جاده فرعی چشمانم اشکبار است .اما دلم سبک است .برق خاطره اش فضای ذهنم را روشن میکند .به یاد تو افتاده ام.… بیشتر »