قصه من وسوال پسرم
مامان خدا چیه و چه شکلی ؟ گفتم: مامان خدا شکل نداره! باور نمیکنید یکم ترسید. کمی نزدیکتر شدم بهش و گفتم: من تو را دوست دارم ،دوستی مرا میبینی؟ ادکلن را در هوا اسپری کردم و گفت :چه بوی خوبی! گفتم :بو را میبینی گفت :نه گفتم: خدا راهم نمیبینیم، امااز چیزای دیگه میفهمیم هست ،مثل دادن بابا مامان خوب ( گفتم از فرصت استفاده کنم و جای خودم را باز کنم)مثل گل ها و درخت ها و کلی مثال زدم و مثال گفت ،البته مثالهاش از موتور و ماشین و……بود. گفت: مامان خدا کجاست؟ با خودم گفتم، قدری کودکانه پاسخش را بدهم.گفتم خدا جا ومکان نداره ،در قلب ما آدم هااست، توی دل ماست . دیدم داره کاربه جایی میرسه که سوالاتش پیچیده میشه حواسش را پرت کردم و در رفتم!! چند روزی گذشت….. اومد پیشم و گفت مامان گرسنمه! گفتم :تو الان مگه غذا نخوردی! خیلی حق به جانب و همه چیز فهم گفت: خدا تو دلم همش را میخوره! عجب عجب از این ارتباط ومنطق 1.خدا تودل ماست 2.خدای توی دل غذای من را میخوره نتیجه:من گرسنه ام فکر نکنم این صغری و کبری منطق، مثل الان براتون جا افتاده باشه!!! حالا از این دراز گوئی میخواستم اینا بگم. واقعا کودکان چقدر دقیق میشنوند و نتیجه میگیرند.یه پاسخ اشتباه یه نتیجه اشتباه را در بر داره حتی اگه جوابای دیگه درست باشه. سکوت خیلی ارزشش از پاسخ های سهل انگارانه و گاها غلط بیشتره. یه جواب غلط یه نتیجه غلط را در برداره. چه زیباست سخن امام علی (علیه السلام): از سخن گفتن در موردی که راه و چاره آن را نمی شناسی و حقیقت آن را نمی دانی بپرهیز.» #به قلم خودم