قصه چشم تنگ دنیا دار
مطلب ارسالی خانم اکرم شیرائی
بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني بروم آرم و ديباي رومي بهند و فولاد هندي بحلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس.
وزان پس ترک تجارت کنم و به دکاني بنشينم. انصاف از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي تو هم سخني بگو از آنها که ديده اي يا شينده اي. گفتم:
آن شنيدستي که در صحراي غور
بارسالاري بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دار را
يا قناعت پر کند يا خاک گور