06 مرداد 1398
مطلب ارسالی خانم اکرم شیرائی بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد. همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست… بیشتر »
نظر دهید »
30 تیر 1398
نمردیم، ماکارونی هم خانم شد با اشتیاق گفت از این بعد من هم میرم مهد قرآن ولی با دوستم آخه اون داره میره،میرم تو کلاس اونا گفتم :برو بپرس ببین اسم معلمشون چیه؟ تا خواست بره و برگرده،یه آبنبات از جامانده خوراکی های بچه ها پیدا کردم و چپوندم گوشه… بیشتر »