خاطره همسر شهید
همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے کہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد…
یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم«من به گرما خیلی حساسم» خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعتـــ خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک بشم…
پاشدم گفتم کمیل توهنوز داری می چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد …
?همسر شهید کمیل صفری تبار