21 مهر 1400
با شادی نشاط دستش را رها کرد وارد کلاس شد و در جمع دوستانش نشست.ذوق و شوق از سر و پایش می بارید.معلم درسش را که داد با صدای بلند گفت حتما این کاردستی را با کمک پدر یا مادرتون انجام بدهید.از جایش بلند شد و دستش را بالا گرفت خانم اجازه:ماکه بابا نداریم… بیشتر »
نظر دهید »
02 تیر 1400
اشک از گوشه چشمانم به زمین می غلتد،دلتنگی هایش را با شیطنت های کودکانه اش آشکار کرده است.صدایش می زنم تا اندگی از فضای شیطنت رهایش کنم.دلتنگی هایش را فراموش کند.آسمان پر ستاره شب را به او نشان می دهم تا غرق رویا شود . میگویم هرکس بتواند با ستاره ها شکلی… بیشتر »
28 تیر 1398
وقتی بچه ها بابا بابامی گویند وقتی توی پارک میخورند زمین و بابا بلندشان میکند وقتی بابا دلش بیشتر از مامان برایشان می سوزد وقتی اشک های دخترانه اش را بابایش پاک میکند وقتی پسرکلمه تومرد شدی را از زبان بابا میشنود و ذوق میکند وقتی با گرفتن دست های بابا… بیشتر »