حاج آقای دولابی چقدر قشنگ فرمودند:
همین ڪه گردی بر دلتان پیدا میشود
یڪ《سبحان الله》بگوئید
آن گرد ڪنار میرود
هر وقت خطایی انجام دادید
《استغفرالله》 بگوئید
که چارہ است.
هر جا هم نعمتی به شما رسید
《الحمدلله》 بگوئید
چون شکرش را به جا آوردی گرد نمیگیرد
امام علی (ع) می فرمایند دنیا دوروز است : روزی به سود تو وروزی به زیان تو
یه نفر شاکی می گفت نمیدونم چرا روزی که به زیان منه انقدر طولانی است مثل روزای تابستون و روز ی که به سودم کوتاه مثل روزای زمستون.
دیدم طفلک بدجوری ضد حال خورده .بهش گفتم عزیزم ادامه حدیثم اینا میگه روز به سودت سرکشی نکن و روز به زیانت شکیبایی داشته باش.
برداشت من اینه که هیچکدامش موندگار نیست.
برای طرف تاثیری نداشت .ولی ساکتش کرد. طرف تو روز سختش بود!!!
فقط فکر کردم واقعا عملی کردن این حدیث به راحتی خوندنش نیست!!!
#به قلم خودم
#طنزانه
بچه ها هر روز برای خرید خوراکی و بستنی پول توجیبی می گرفتند.
با خودم گفتم:به قول بعضی روانشناس ها امروز اگر آمدند و پول خواستند ،برای اینکه ارزش پول را بهتر متوجه بشوند در قبال کمک کردن به من در نظافت خونه بهشون پول میدهم.درمخیلات خودم فکر می کردم با این کار ،چند تا نشون راباهم زدم ، خونه تمیز شده و هم ارزش پول را متوجه می شوند که بدون زحمت به دست نمیاد.
در همین افکار بودم که سر و کله آقا زاده ها پیدا شد و درخواست پول توجیبی کردند.من هم که از قبل آماده بودم گفتم در قبال مرتب کردن خونه نفری 1000 بهتون میدم.
کودک کوچک که هنوز دوران مدرسه را نچشیده است فکری کردو فرمودند: اووووووه هزار تومن یک میلیون می ارزه!!!!!!!
گفتم اشکال نداره مدرسه نرفته متوجه نشد. که کودک بزرگتر افاضه فیض نموده فرمودندهزار تومن که 500تومنم نمی ارزه!!!!!!
از عکس العمل ایشان دیدگان به آسمان خیره هنوز افکار بنده گیج و بیج میزند.واحساس میکنم اندیشمندان ریاضی در گور به خود لرزیده و همه محاسبات ریاضی به هم ریخته است!!!
کاش انسان کودک بود .چقدر زیبا با افکار خودشان ارزش پول را قیاس کردند.کودک کوچک چون از مبالغ سر در نمیاورد فکر کرد خیلی چیزها میتونه باهاش بخره، اما بزرگتر میدونست که این مثل چند سال پیش نیست که بتوان با500 تومن رفت در مغازه و چیزی خرید.
#به قلم خودم
موقع خیابان رفتن لباسش را بر عکس خیلی ها در نمی آورد. در کنار هم به خرید می رفتند. خوب کمی سخت بود ،گاها امواج متلکی چیزی هم نصیبشان می شد.
موقع خرید عروسی و انتخاب انگشتر ولباس عروس آنقدر خانم فروشنده تعجب کرده بود که مگر طلبه ها هم عروسی می گیرند!
ایشان زیر لب گفتند: خوب طلبه ها هم عاشق می شوند!عروسی می گیرند ولی به سبک خودشان!
معتقد بود لباسی که انتخاب کرده ام باید تنم باشد نباید برحسب موقعیت عوضش کنم.
حتی گاهی با همان لباس به کافه بستنی می رفتند و بستنی هم نوش جان می کردند، اگرچه یکی دوتا ترکش نگاه متعجب هم به ما می خورد.
جوابش این بود :طلبه ها هم بستنی دوست دارند ولی به سبک خودشان!
ما باید شان لباس را نگه داریم نه اینکه به بهانه اینکه چون نمی توانیم لباسمان را عوض کنیم.خوب نفسمان را عوض کنم.سبک زندگیمان را طلبگی کنیم و تغییر دهیم.طلبه ها، همه کار های دیگران را می کنند ولی باید سبک بسازیم .سبک قشنگی از اسلام
شما را نمی دانم ولی به نظرم دید قشنگی است.
مثل اینکه ما چادرمان را برحسب شرایط عوض کنیم.گاهی مانتو و گاهی چادر
عجبا!چه شود
مثلا ما در شهر خودمان دو الی سه تا حوزه برادران داریم ولی تو خیابون شهر یکی دوتا روحانی بیشتر نیست .
خوب یا بیرون نمیان یا حتما لباس نمی پوشند!
نظر شما چیه؟؟؟
#به قلم خودم
عقیق: مامون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق(ع) است - حكايت ميكند:
در منزل آن حضرت بودم كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟ !
امام صادق(ع) فرمود: آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب كرد: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق(ع)، پس از جواب سلام، به او فرمود: اى هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام (ع) با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّتها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتى، حضرت فرمود: اى سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتشها نشسته است، پس از آن امام(ع) به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق(ع) فرمود: اى سهل! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.
و این حکایت همچنان ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد کاش برسد روزی که بگوییم غیبت تمام شد، غربت تمام شد غصه تمام شد، تمام شد و تمام شد
ارسالی از خانم اکرم شیرائی
مطلب ارسالی خانم اکرم شیرائی
بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني بروم آرم و ديباي رومي بهند و فولاد هندي بحلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس.
وزان پس ترک تجارت کنم و به دکاني بنشينم. انصاف از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي تو هم سخني بگو از آنها که ديده اي يا شينده اي. گفتم:
آن شنيدستي که در صحراي غور
بارسالاري بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دار را
يا قناعت پر کند يا خاک گور
استاد ضیاءآبادی(حفظه الله):
در كتابي خواندم، شايد در حدود دويست، سيصد سال پيش جمعي از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. از آدم هاي بسيار خوب و مقدّس.
روزي با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمي آيد؟ در صورتي كه ما بيش از سيصد و سيزده نفر كه او لازم دارد هستيم. به اين فكر افتادند كه سرّ تأخير در ظهور را به دست آورند. تصميمشان بر اين شد كه از بين خودشان يك نفر را كه به تأييد همه خوبترينشان هست، انتخاب كنند و او را بفرستند در مسجد كوفه يا سهله تا اعتكاف كند و از خود امام بخواهد كه سرّ تأخير در ظهور را بيان بفرمايد.جمعيّت خودشان را به دو قسمت تقسيم كردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنين تا آن فرد آخر را كه از همه بهتر و مقدّس تر و زاهد تر بود انتخاب كردند كه او به مسجد سهله يا مسجد كوفه برود.
او هم رفت و بعد از دو سه روزي برگشت. پرسيدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب اين كه من وقتي از نجف بيرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با كمال تعجّب ديدم شهري بسيار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو
جلو رفتم. پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفتند: اين شهر صاحب الزمان است و امام ظهور كرده است. بسيار خوشحال شدم و شتابان به در خانهي امام رفتم. كسي آمد و گفتم: به امام بگو فلاني آمده و اذن ملاقات مي خواهد. او رفت و برگشت و گفت: آقا مي فرمايند: شما فعلاً خسته اي، از راه رسيدهاي. برو فلان خانه (نشاني دادند) آنجا مرد بزرگي هست.
ما دختر او را براي شما تزويج كرديم. آنجا باش و هر وقت احضار كرديم، بيا. من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پيدا كردم. از من خيلي پذيرايي كردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم كه درِ اتاق را زدند. گفتم: كيست؟ گفت: مأمور از طرف امام. مي فرمايند: بيا! مي خواهيم قيام كنيم و شما را به جايي بفرستيم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر كنيد. گفت: فرموده اند: همين الآن بيا. گفتم: بگو من امشب نميآيم تا اين را گفتم ديدم هيچ خبري نيست. نه شهري هست، نه خانهاي هست و نه عروسي. من هستم و صحراي نجف ؛معلوم شد مكاشفه اي بوده و خواستهاند به ما بفهمانند كه ما هنوز آمادگي براي آمدن امام زمان (عج)نداري.
ویژگی های یاران امام زمان که در قرآن به آنها اشاره شده :
- متواضع اند:
«عباد الرحمن الذين يمشون علي الأرض هونا »
- داراي بينش صحيح هستند، زيرا غرور در قلب و عقل آنان نفوذ نکرده است
- اهل پرورش جاهلان جامعه اند، «وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما »
- اهل طاعت و سجده و قيامند، «و الذين يبيتون ربهم سجدا و قياما »
- خود را آلوده به گناه که منجر به ورود به جهنم مي شود نمي کنند، «والذين يقولون ربنا أصرف عنا عذاب جهنم »
- اهل اعتدالند، «إذا أنفقوا لم تسرفوا و لم يقتروا »
- موحدند و غير خدا را نمي خوانند، «لا يدعون مع الله الها آخر »
- به جان انسانها احترام مي گذارند، «ولايقتلون النفس التي حرم الله إلا بالحق »
- پاکدامنند، «ولايزنون »
- دنبال پاکسازي روان خويش اند، «و من تاب و عمل صالحا »
- جبران کننده عقب ماندگيها و پرکننده خلأ ها هستند، «إلا من تاب و آمن و عمل صالحا »
- حتي مرتکب مقدمات گناه هم نمي شوند و در مجالس گناه هم شرکت نمي کنند، «و إذا مروا باللغو مروا کراما »
نویسنده مطلب:اکرم شیرائی
همیشه همینطور بوده ازایمان که سه مرحله داره (زبانی-قلبی-عملی)روی همون مرحله اول توقف کردیم توهر دوره از تاریخ رابررسی کنیم میبینیم که مرد عمل نبودیم، مرد عمل نبودیم که پهلوی مادرمان شکست، مرد عمل نبودیم که محراب مسجد رنگین به خون پدرمان شد، مرد عمل نبودیم که حسن (علیه اسلام) مجبور به صلح شد، مرد عمل نبودیم که زینب (سلام الله علیها) اسیر شد و رقیه (سلام الله علیها) یتیم شد و از غصه کربلا دق کرد، مرد عمل نیستم که چشمشان مهدی فاطمه (عجل الله) همچنان، خیس، اشک پایان فراق است، و ما همچنان شعار میدهیم"ما اهل کوفه نیستم علی تنها بماند” و همچنان سیدعلی تنهاست و ما همچنان شعار میدهیم و شعار میدهیم و شعار میدهیم…
#به قلم خودم
داستان کوتاه پند آموز روزی “دیوجانس” (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند. چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند. امام على عليه السّلام فرمودند: ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛ ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب. غررالحكم و دررالكلم ، ح ۹۸۴