موقع خیابان رفتن لباسش را بر عکس خیلی ها در نمی آورد. در کنار هم به خرید می رفتند. خوب کمی سخت بود ،گاها امواج متلکی چیزی هم نصیبشان می شد.
موقع خرید عروسی و انتخاب انگشتر ولباس عروس آنقدر خانم فروشنده تعجب کرده بود که مگر طلبه ها هم عروسی می گیرند!
ایشان زیر لب گفتند: خوب طلبه ها هم عاشق می شوند!عروسی می گیرند ولی به سبک خودشان!
معتقد بود لباسی که انتخاب کرده ام باید تنم باشد نباید برحسب موقعیت عوضش کنم.
حتی گاهی با همان لباس به کافه بستنی می رفتند و بستنی هم نوش جان می کردند، اگرچه یکی دوتا ترکش نگاه متعجب هم به ما می خورد.
جوابش این بود :طلبه ها هم بستنی دوست دارند ولی به سبک خودشان!
ما باید شان لباس را نگه داریم نه اینکه به بهانه اینکه چون نمی توانیم لباسمان را عوض کنیم.خوب نفسمان را عوض کنم.سبک زندگیمان را طلبگی کنیم و تغییر دهیم.طلبه ها، همه کار های دیگران را می کنند ولی باید سبک بسازیم .سبک قشنگی از اسلام
شما را نمی دانم ولی به نظرم دید قشنگی است.
مثل اینکه ما چادرمان را برحسب شرایط عوض کنیم.گاهی مانتو و گاهی چادر
عجبا!چه شود
مثلا ما در شهر خودمان دو الی سه تا حوزه برادران داریم ولی تو خیابون شهر یکی دوتا روحانی بیشتر نیست .
خوب یا بیرون نمیان یا حتما لباس نمی پوشند!
نظر شما چیه؟؟؟
#به قلم خودم
عقیق: مامون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق(ع) است - حكايت ميكند:
در منزل آن حضرت بودم كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟ !
امام صادق(ع) فرمود: آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب كرد: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق(ع)، پس از جواب سلام، به او فرمود: اى هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام (ع) با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّتها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتى، حضرت فرمود: اى سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتشها نشسته است، پس از آن امام(ع) به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق(ع) فرمود: اى سهل! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.
و این حکایت همچنان ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد کاش برسد روزی که بگوییم غیبت تمام شد، غربت تمام شد غصه تمام شد، تمام شد و تمام شد
ارسالی از خانم اکرم شیرائی
مطلب ارسالی خانم اکرم شیرائی
بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي بازرگاني را ديدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبي در جزيزه کيش مرا به حجره خويش درآورد.
همه شب نياراميد از سخنهاي پريشان گفتن، که فلان انبارم به ترکستانست و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبال فلان زمينست و فلان چيز را فلان ضمين.
گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوائي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوشست. سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش بگوشه اي بنشينم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن بچين که شنيدم قيمتي دارد و از آنجا کاسه چيني بروم آرم و ديباي رومي بهند و فولاد هندي بحلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس.
وزان پس ترک تجارت کنم و به دکاني بنشينم. انصاف از اين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي تو هم سخني بگو از آنها که ديده اي يا شينده اي. گفتم:
آن شنيدستي که در صحراي غور
بارسالاري بيفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنيا دار را
يا قناعت پر کند يا خاک گور
استاد ضیاءآبادی(حفظه الله):
در كتابي خواندم، شايد در حدود دويست، سيصد سال پيش جمعي از صلحا در نجف اشرف مجتمع بودند. از آدم هاي بسيار خوب و مقدّس.
روزي با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمي آيد؟ در صورتي كه ما بيش از سيصد و سيزده نفر كه او لازم دارد هستيم. به اين فكر افتادند كه سرّ تأخير در ظهور را به دست آورند. تصميمشان بر اين شد كه از بين خودشان يك نفر را كه به تأييد همه خوبترينشان هست، انتخاب كنند و او را بفرستند در مسجد كوفه يا سهله تا اعتكاف كند و از خود امام بخواهد كه سرّ تأخير در ظهور را بيان بفرمايد.جمعيّت خودشان را به دو قسمت تقسيم كردند و قسمت بهتر را باز به دو قسمت و همچنين تا آن فرد آخر را كه از همه بهتر و مقدّس تر و زاهد تر بود انتخاب كردند كه او به مسجد سهله يا مسجد كوفه برود.
او هم رفت و بعد از دو سه روزي برگشت. پرسيدند چه طور شد؟ گفت: راست مطلب اين كه من وقتي از نجف بيرون رفتم و رو به مسجد سهله راه افتادم با كمال تعجّب ديدم شهري بسيار آباد و خرّم در مقابل من ظاهر شد. جلو
جلو رفتم. پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفتند: اين شهر صاحب الزمان است و امام ظهور كرده است. بسيار خوشحال شدم و شتابان به در خانهي امام رفتم. كسي آمد و گفتم: به امام بگو فلاني آمده و اذن ملاقات مي خواهد. او رفت و برگشت و گفت: آقا مي فرمايند: شما فعلاً خسته اي، از راه رسيدهاي. برو فلان خانه (نشاني دادند) آنجا مرد بزرگي هست.
ما دختر او را براي شما تزويج كرديم. آنجا باش و هر وقت احضار كرديم، بيا. من خوشحال شدم. به آن آدرس رفتم و خانه را پيدا كردم. از من خيلي پذيرايي كردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم كه درِ اتاق را زدند. گفتم: كيست؟ گفت: مأمور از طرف امام. مي فرمايند: بيا! مي خواهيم قيام كنيم و شما را به جايي بفرستيم. گفتم: به امام بگو امشب را صبر كنيد. گفت: فرموده اند: همين الآن بيا. گفتم: بگو من امشب نميآيم تا اين را گفتم ديدم هيچ خبري نيست. نه شهري هست، نه خانهاي هست و نه عروسي. من هستم و صحراي نجف ؛معلوم شد مكاشفه اي بوده و خواستهاند به ما بفهمانند كه ما هنوز آمادگي براي آمدن امام زمان (عج)نداري.
ویژگی های یاران امام زمان که در قرآن به آنها اشاره شده :
- متواضع اند:
«عباد الرحمن الذين يمشون علي الأرض هونا »
- داراي بينش صحيح هستند، زيرا غرور در قلب و عقل آنان نفوذ نکرده است
- اهل پرورش جاهلان جامعه اند، «وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما »
- اهل طاعت و سجده و قيامند، «و الذين يبيتون ربهم سجدا و قياما »
- خود را آلوده به گناه که منجر به ورود به جهنم مي شود نمي کنند، «والذين يقولون ربنا أصرف عنا عذاب جهنم »
- اهل اعتدالند، «إذا أنفقوا لم تسرفوا و لم يقتروا »
- موحدند و غير خدا را نمي خوانند، «لا يدعون مع الله الها آخر »
- به جان انسانها احترام مي گذارند، «ولايقتلون النفس التي حرم الله إلا بالحق »
- پاکدامنند، «ولايزنون »
- دنبال پاکسازي روان خويش اند، «و من تاب و عمل صالحا »
- جبران کننده عقب ماندگيها و پرکننده خلأ ها هستند، «إلا من تاب و آمن و عمل صالحا »
- حتي مرتکب مقدمات گناه هم نمي شوند و در مجالس گناه هم شرکت نمي کنند، «و إذا مروا باللغو مروا کراما »
نویسنده مطلب:اکرم شیرائی
همیشه همینطور بوده ازایمان که سه مرحله داره (زبانی-قلبی-عملی)روی همون مرحله اول توقف کردیم توهر دوره از تاریخ رابررسی کنیم میبینیم که مرد عمل نبودیم، مرد عمل نبودیم که پهلوی مادرمان شکست، مرد عمل نبودیم که محراب مسجد رنگین به خون پدرمان شد، مرد عمل نبودیم که حسن (علیه اسلام) مجبور به صلح شد، مرد عمل نبودیم که زینب (سلام الله علیها) اسیر شد و رقیه (سلام الله علیها) یتیم شد و از غصه کربلا دق کرد، مرد عمل نیستم که چشمشان مهدی فاطمه (عجل الله) همچنان، خیس، اشک پایان فراق است، و ما همچنان شعار میدهیم"ما اهل کوفه نیستم علی تنها بماند” و همچنان سیدعلی تنهاست و ما همچنان شعار میدهیم و شعار میدهیم و شعار میدهیم…
#به قلم خودم
داستان کوتاه پند آموز روزی “دیوجانس” (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند. چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند. امام على عليه السّلام فرمودند: ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛ ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب. غررالحكم و دررالكلم ، ح ۹۸۴
گره های کور زندگی از کجاست؟!
حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی :
ز برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی میکنند، این دو حال را در خودشان مشاهده میکنند.
خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمیماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمیشوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی میدهد.
طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمیآید؛ به هر کاری دست میزند موفق نمیشود و در آن کار میماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ میبینید بعضیها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری میزنیم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمیدانند که از همین جا دارند آسیب میبیند.
خاطره ای از آیت الله حسن زاده آملی
… در آمل در مسجد سبزه میدان مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم(در تعطیلات تابستان بوده که ایشان قم را ترک میکرده).
روز دوم پس از نماز به منزل آمدم. پس از ناهار آماده استراحت شدم، ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند، من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم، بالاخره در محیط خانواده پدر باید با عطوفت رفتار کند.
پس از لحظاتی ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقداری میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتیم کاسته شود.
جناب رسول الله صل الله علیه و آله و سلم فرمود: دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست، با لحیم اصلاح نمی شد.
زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمی توانم در آمل بمانم. از آمل بیرون آمده، به قصد عزیمت به تبریز و محضر آقا سیدمحمدحسن الهی عازم تبریز شدم.
امام رضا علیه السلام فرمود : «كسی كه ایمانش برتر از دیگران است، اخلاقش نیكوتر و به خانوادهاش مهربانتر است و من نسبت به خانوادهی خود، مهربانترم»
در منزل ایشان پس از لحظاتی احوالپرسی اظهار داشتند: من نمی دانستم شما قم هستید یا آمل؟ لذا می خواستم نامه ای به اخوی (علامه طباطبائی) بنویسم تا نامه را به شما برسانند.
با تعجب عرض کردم: آقا چه اتفاقی افتاده که می خواستید مرا در جریان بگذاری؟
فرمودند: من خدمت آقای قاضی مشرف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم. ولی حاج آقای آملی! (استاد خیلی مودب بودند و مرا حاج آقای آملی خطاب می کردند) ایشان از شما راضی نبودند.
با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم: آقا چطور؟ چرا راضی نبودند؟
فرمودند: ایشان به من گفتند: آقای آملی چطور هوس این را دارد در حالی که با عائله اش اینطور رفتار می کند؟
بعد فرمود: حاج آقای آملی! داستان رفتار با عائله چیست؟
زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم.
فرمود: آقا! چرا؟ اینها امانت خدا در دست ما هستند.
به قم بازگشتم و کل ماجرا را نیز خدمت آقای علامه طباطبائی عزیز عرض کردم و ایشان هم تعجب کرد و پس از سکوت زیادی فرمود: «آقای قاضی بزرگمردی بود.»
سبک_زندگی
امام_رضا عليه السلام :
هفت چيز است كه بدون هفت چيز ديگر مسخره آميز است:
كسى كه به زبان خود استغفار كند اما در دلش [از گناه ]پشيمان نباشد خودش را مسخره كرده است،
كسى كه از خدا بهشت بخواهد امّا در برابر سختيها شكيبا نباشد خود را به سخره گرفته است،
كسى كه خواهان موفقيت باشد امّا نكوشد خودش را به باد تمسخر گرفته است،
كسى كه جوياى دورانديشى باشد امّا احتياط نورزد خودش را ريشخند كرده است،
كسى كه از آتش دوزخ به خدا پناه برد امّا خواهشهاى دنيايى را رها نكند خود را به باد تمسخر گرفته است
و كسى كه خدا را ياد كند ولى براى ديدار او نشتابد خود را ريشخند كرده است.
بحار الأنوار : 78/356/11