آزادیت را نفروش
08 تیر 1398
#دلنوشته در گرمای تابستان امروز بوی عطر شهید گمنام فضای شهر را پر از عطر خود کرده بود. پر از پیام خود کرده بود.شهید با سیل جمعیت زنان و مردان از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت. عرق شرم روی پیشانی شهر نشسته بود.انگار خجالت زده بود.حتی زمان هم خجالت می کشید.شهر بوی گناه می دهد. کوچه ها سریع تابوت شهید را به کوچه دیگر می سپردند تا کمتر خجالت بکشند. اما شهیدان همچنان صبورانه در گذر زمان می آیند و هر از گاهی پیام خود را در گوش شهر و زمان فریاد می زنند.من خون سرخ خود را داده ام تا تو آزاد باشی ،آزاد زندگی کنی و آزاد بیندیشی پس آزادیت را با بهای اندک در جنجال گمراهی های زمان گم نکن و نفروش.