??
قناعٺ ڪنید،از قناعٺ
خجالت نڪشید.
بعضی ها
خیال میڪنند ڪہ قناعت مال آدم هاے تہیدست وفقیر اسٺ
واگـر آدم داشت،دیگــر لازم نیسٺ قناعٺ ڪند.
امام_خامنه_ای
ما به ظهور ولی عصر(عج) امید زیادی
داریم و امیدواریم که خدای متعال آن
روز را هر چه زود تر برساند.
خدايا
اگر ميدانستم با مرگ من
يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود
حاضربودم
هزاران باربميرم
تاهزاران دختر
در دامان حجاب بروند
#شهید_برونسی
آدمی اگر بهترین هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است!
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است!
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند!
اگر جمعگرا باشد، میگویند بخیل است!
اگر ساکت و خاموش باشد میگویند لال است
اگر زبانآوری کند، میگویند ورّاج و پرگوست
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریاکاراست!
و اگر نکند میگویند کافراست و بیدیپس نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد
و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
دکتر_الهی_قمشهای
شیخ رجبعلی خیاط ( ره ) ؛
براے ایجاد دوستی با خدا در دل
هزار بار تا ۴۰ شب صلوات فرست
? کیمیاے محبت ۱۹۴
سادگیحضرتفاطمهزهرا ?
سلمانفارسي ميگويد:
"روزي حضرت فاطمه «عليها السلام» را ديدم كه چادري وصلهدار و ساده بر سر دارد.”
در شگفتي ماندمو گفتم: “عجبا! دختر پادشاهان ايران و قيصر روم، بر كرسيهاي طلايي مينشينند و پارچههاي زربفت به تن ميكنند.
و اين دختر رسول خداست كه نه چادرهاي گرانقيمت بر سر دارد و نه لباسهاي زيبا.”
فاطمه «عليها السلام» پاسخ داد: اي سلمان! خداوند بزرگ، لباسهاي زينتي و تختهاي طلايي را براي ما در روز قيامت ذخيره كرده است
امام_خامنه_ای
هر روز قرآن بخوانید حتی نیمصفحه!
تلاوت روزانه را فراموش نکنید ولو یک
صفحه، ولو نیمصفحه..
قرآن را هر روز بخوانید با قرآن
ارتباطتان را برقرار کنین.
بسم الله الرحمن الرحیم
بازگشت به ایران ??
قسمت اول: اندر حکایت آن زلفآشفته و خندانلب و مست
نوشتهی دکتر #مژگان_عباسلو
من به ندرت دربارهی علل اختیار حجابم صحبت می کنم و تقریبا هیچ کجا به طور مکتوب و به تفصیل دربارهاش حرف نزده ام. حالا که داریم برمیگردیم ایران ـ و دلیل نوشتن این پست، شرح مهمترین علل بازگشت ما به ایران است ـ ناگزیرم گریزی بزنم به داستان حجاب گذاشتن خودم؛ آن هم در این روزها که اعتراض به حجاب اجباری ـ که من هم طرفدارش هستم و مخالف حجاب اجباری ـ بالا گرفته است. متن را با زبان محاوره مینویسم که شیرینتر است حتی اگر ادبیتر نباشد.
ـ▪️ـ▪️ـ▪️ـ
من در خونوادهای غیرمذهبی بزرگ شدم.
غیرمذهبی که میگم یعنی پدرم که خدا حفظشون کنه با حجاب ـ و چادر به خصوص ـ مخالف بودند و هستند. سی و اندی ساله سینمای بعد از انقلاب رو ندیده اند و نرفته اند که ببینند. میگن بازیگر فقط بهروز وثوقی و فردین و ایرج. “کوچه مردها” و “گنج قارون” رو دهها باری دیده اند و یخده که گله کنی از زمونه برات میشینند و تعریف میکنند از بنزینی که لیتری چن زار بود و یه قرون دو زار گرون شد مردم ریختن بیرون و… قدر ندونستند و… ما هم شیطنتمون گل میکنه و بهشون میگیم “خب خودتون انقلاب کردید” تا برافروخته بشند و بشنویم که “من؟ من غلط کردم” و قبل از اینکه دعوا بالا بگیره ما بغلشون میکنیم و اختلاف نظرها ختم به خیر میشه. اما مادر عزیزم که نوجوون همسر پدر شده و به تهران اومده و وقتی جوون بوده و متاهل، کلاس تایپ و زبون فرانسه ـ که حالا ازش دو سه کلمه ی “کومون تلوو” و “بین مغسی” یادشونه ـ و نوازندگی ساکسیفون میرفته، با وجود رشد در خونوادهای مذهبی ناگزیر به تطبیق با محیط جدید و خونوادهی جدید شده و زمانی که من دست چپ و راستم رو شناختم، خانومی بودند شیک پوش و مانتویی. خودم هم از وقتی یادم میآد اغلب با دو گیس بافته یا گیسبریده به رسم قدیم توی کوچهی مصفای جلوی خونهمون بازی میکردم با دخترها و پسرها.
زندگی خوب و خوش بود تا یک روز که طبق معمول همیشه زلفآشفته و خندانلب و مست تو کوچه بودم، یه آقای ریشو وقت رد شدن از کوچه با فریاد و خشم سرم داد زد که “روسریت کو دختر؟” این شد که گریون پریدم توی خونه و از مادرم خواستم خارج مدرسه روسری نصفه نیمهای به سر بگذارم و البته طبیعیه که در مهمانیها و جمعهای فامیل و دوستان خبری از حجاب نبود. گذشت تا دورهی راهنمایی که در مدرسهی تیزهوشان دوستانی بهتر از آب روان پیدا کردم که اغلب محجبه و چادری بودند. در اون سن حساس که یه نوجوون شروع میکنه به شناخت هویتش و سوال پرسیدن دربارهی خودش و جهان اطرافش و اطرافیانش، من مدام ازخودم می پرسیدم که چی درسته؟ نماز خوندن یا نخوندن؟ حجاب داشتن یا نداشتن؟ بالاخره قفل زبونم باز شد و با دوستانم حرف زدم و فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم حجاب بگذارم و این شد آغاز جنگ جهانی “دو و یک دوم”
ادامه دارد…
حکایت دنیا
?قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …
?باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …
?مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …
?اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …
?در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …
?دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
?پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …
?این است حکایت دنیا …