امروز کنگره 6200 شهید شهر مان بود.
عکس پدری که عکس فرزندشهیدش را از طریق گوشی ساده موبایل خودش به رخ دوربین ها می کشید .قاب تلویزیون را پر کرد
چیزی که ذهن را آشفته میکرد تکرار این جمله بود بعد از چندین سال هنوز هم عکس فرزندش را همراه دارد.هنوز هم دلتنگش است.هنوز هم…….
??از قول بچه ها میگفتند #داعش اطراف حرم حضرت زینب بودند وبچه های ما هم از حرم حضرت زینب دفاع میکردند ✌️? یه جا که یه محله رو بچه ها از دست داعش آزاد کرده بودند یکی از داعشی ها هم اسیر کرده بودند
اون داعشی اسیر شده خیلی پریشان و ترسیده بود?بهش میگفتند چیه عمو چرا میترسی !میترسی بکشیمت? !
داعشیه هی مرتب به بچه ها نگاه میکرد میگفت?? اون رفیقتون که دشداشه سفید تنش بود ویه عمامه سبز سرش بود کجا رفت !??
بچه میگفتند ما همچین رفیقی نداریم?همه مون لباس رزم تنمون داریم..
داعشی میگفت نه شما دروغ میگید بگو اون عربه که لباس عربی تنش بود و #عمامه_سبز داشت کجاست؟ کجا رفت ?
بچه ها ارومش کردند که کاریت نداریم✋? ولی باید حقیقت بگی وجریان این شخص عربی که میگی چیه ؟
??داعشی به حرف میاد میگه من خمپاره انداز بودم و به فاصله یکی دوکیلومتری حرم حضرت زینب ماموریت داشتم #خمپاره بندازم رو حرم حضرت زینب واونجا رو بزنم..?
میگفت با دوچشمام میدیدم که یه نفری با لباس عربی و#عمامه_سبز رنگ رو حرم حضرت زینب نشسته و هرچی خمپاره مینداختم اون اقا با دستش خمپاره رو میگرفت ومینداخت کنار و مات ومبهوت مونده بودم? که این کیه و داره از حرم دفاع میکنه !
بچه ها میگن همگی داشتند گریه میکردند?? بله #حضرت_مهدی خودشون شخصا تو میدان نبرد بودند و #نمی_گذاشتند که به حرم حضرت زینب تجاوزی بشه ایشون خودشون خط مقدم #مدافعان_رم هستند???
?ببینید حضرت مهدی چقدر پای #شیعیانش وایساده
واقعا مدافع حرم لیاقت میخواد واقعا نوکری حضرت زینب لیاقت میخواد همه کس لیاقت ندارن برا شهادت
مدافعین حرم گلچین خدا هستند
خوش بحال گلچین شده ها ?
✨اللهم ارزقنا توفیق الجهاد و الشهادت بحق حضرت بی بی زینب کبری ✨
یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیقتر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود
، آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد…
کسایی که داخل خونه های آپارتمانی زندگی میکنند.اکثرا میدونند که صدا آب و حمام و حرف و.. بین واحد ها چقدر واضح رد و بدل می شود.
اما برای ما حسن هم دارد.
حمام او مصادف است با روضه های خانه ما!!!
پسر جوان همسایه مداحی هم میکند.هر وقت از سر کارش می آید به حمام می رود،زیر دوش آب شروع میکند روضه خواندن و مداحی !!
در خانه ما هر روز مداحی است.
این هم از محاسن خانه آپارتمانی ماست.
براي اشك بر سالار شهيدان ، علاوه بر حضور قلب در مجلس روضه، نياز به تجسم احوال امام و كاروان كربلا هست. ايشان با اينكه از جايگاه رفيعي برخوردار بودند اما بدترين جسارت ها و اهانت ها به حضرات و مخدرات شد آن هم در مقابل چشم زن و بچه … .
تصور كن جلوي چشمان شما به همسرتان يا برادرتان يا بچه تان سيلي يا كتكي يا ناسزايي بگويند؛ چه ميكنيد؟
حالا بهتر در چشمانت اشك جاري مي شود وقتي روضه خوان ميگويد زينب كبري تا سر بريده برادر و بدن غرق بخون و چاك چاك او را در قتله گاه ديد، با صداي محزون فرياد زد وامحمدا اين حسين توست كه در خون غلتيده و باد بر بدنش خاك مي پاشد؛ اين حسين توست كه عبا و عمامه اش ربوده اند و اموالش به غارت برده اند … . پدرم به فداي آن مسافري كه سفرش بازگشت ندارد؛ پدرم فداي آن مجروحي كه زخمهايش دوا ندارد… .
همين كه با تجسم و تصور حال و جايگاه حضرات اشك در چشم جاري شود براي آمرزش گناهان و دريافت بهشت كافيست.
حال اگر اشك بر گونه جاري شد و ضجه زدم براي غربت امام و اسارت خواهر … چه قدر و منزلتي دارد صاحب اين چنين اشكي… . تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
نظر ارسالی از مدیریت استان لرستان
بعضی تمثیل ها چقدر قشنگه
عطر شب های هیئت مثل عطر تربته
داخل بازارچه که میگذشتم یه لحظه جمله حراج فصل تابستون دلم را لرزوند. انگار همین دیروز بود که حراج بهاره بود و انواع پلیور های بهاره پوش را آویزان کرده بودند برای حراج!!! عجب قافله عمر زود میگذرد!!! خداکنه به لحظات زندگیمون چوب حراج نزده باشیم!!!!
وقتی از اپلیکیشن کوثربلاگ در اندروید استفاده میکنیم حتما دیدید هنگام پاسخ دادن مجدد زودتر از 30 ثانیه نمیتونی پیام بفرستی. من این 30 ثانیه را صبر نمیکنم مدام میزنم روی ارسال ،فکر میکنم سامانه هم ممکنه اشتباه کنه. خخخخخ ببین به کجا رسیدیم به هیچی اعتماد نداریم!!!! البته مزاح بود
?بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد… بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن… حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم… ?امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست… مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم… به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده …اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم… چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! ?به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن…!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش… نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود? ? توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن… یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و …هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! ? پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد… دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند…??