زنی در گذشته وجوانی خواستگار سمجی داشت که او را نپذیرفت و رد کرد.
مدت ها گذشت و زن با مردی دیگر ازدواج کرد و صاحب جلال و شوکتی شدند.
روزی از کناری میگذشتند که زن خواستگار سمج را در حال فقر وگدایی دید.
همسرش به او رو کرد و گفت چه شانسی آوردی که من همسرت شدم وگرنه روزگارت این بود.
زن با کمال متانت گفت تو چه شانسی آوردی که من را به دست آوردی و از حمایت و پشتیبانی من بهره مند شدی وگرنه عاقبتت همچو او بود.
قدر خوبیهای خودمون و دیگران را بدونیم.
حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد. بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمی دانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید. تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را
عكس دخترك كوچولو
با لباس عروس زيبا توي تنش
توقاب اعلاميه ختم چكار مي كرد؟؟؟
زيرش نوشته بود امرزش مرحومه!!!!
كدام گناهش امرزيده شود.
گناه شانه كردن موهاي عروسكش
جم نكردن اسباب بازيش
دعواي با برادرش
غذا نخوردنش
گاهي دلم از رسم زمونه ميگيره………………….
دنيا دار گذر است
جا تون خالی جشنمونم گرفتیم .بچه ها مونم خیلی زحمت کشیدند.ان شا الله قدمی برای ظهور باشه.نوجوانای دانش آموز را دعوت کردیم و یه کار تبلیغی ……..خدا قوت
همیشه آمار و ارقام رفت آمدهای کوچه را داشت.
خدا رحمتش کند پیرزن خاطرات گذشته ام را می گویم.
وقتی از کوچه های کودکیم گذر می کنم یادم می افتد.
روی پله های در حیاط مینشست و هرکس می رفت و می آمد برانداز می کرد!
اگر غریبه ای میامد که نمیشناختش پرس و جو آغاز می شد و……
یه جور هایی بازرس محله بود.خخخخخخ
اونوقت ها می گفتند فضول باشی !!
الان در های آپارتمان ها محکم است و حتی نمی دانی همسایه کناریت کی هست.
نه به این و نه به آن..
یاد حدیث رسول الله افتادم که مضمونش این بود مسلمان نیست کسی که همسایه اش گرسنه بخواد.
طلبه هاي خوش ذوق مدرسمون يه كار تبليغي و فرهنگي براي دانش آموزان انجام دادند.
تهيه يه شيشه تزييني ولي با محتواي ديني .داخل كاغذ هاشم يه جمله قشنگ نوشتند.
براي جريمه مشق شبت تا ابد بنويس:
آنكه در نماز قنوت شبش برايم دعا ميكند،من براي ظهورش كار نكردم.
اونوقت ها كه شايدم خيلي دور نباشه نان عجب حرمتي داشت!!
تكه نان خشك روي زمين كافي بود تا خم شويم و برداريم و ببوسيم و در گوشه اي آن را پنهان كنيم.
ما از پدر و مادر خود آموختيم نان بركت خداست و احترام دارد.
اما چه شده كه فرزندان همين نسل اين مفهوم برايشان خنده دار است ؟
شايد كوتاهي از خود ما بوده!!
ناني را كه خريده بود داخل پلاستيك جابه جا كرد و به راه افتاد.هنوز مسافتي نرفته بود كه پسرك با همان لحن كودكيش تقاضاي نان كرد نان را كه تكه كرد مقدار كمي از نان بر روي زمين افتاد.خواست بردارد. گفت: خيلي كوچك است و مهم نيست!
اما نميدانم چه شد كه چند قدمي جلو نرفته بودو برگشت ونان را برداشت و بوسيد وجايي دور از گام هاي عابرين قرار داد .وخود را به جمع همراه رساند.بدون آنكه متوجه نگاه پسرك باشد.
دقايقي بعد متوجه شد كه پسرك عقب مي ماند .به كارش خيره شد.نان كه مي خورد تكه هايي را كه از دستش مي افتاد برميداشت و مثل مادرش مي بوسيدو به كناري ميگذاشت .
بگذريم كه صداي همه آن روز در آمد از بس كه نان را مي ريخت روي زمين و جمع مي كرد واز همه عقب افتادند.
اما نا خود آگاه مفهوم را عملا به كودكش ياد داد.
13 آبان كه مي شد بچه هاي مدرسه فكر اين بودند كه چه مترسكي بسازند كه شايسته آمر يكا باشه?
حالا كه فكر ميكنم اين مترسك يه جورايي نماد قدرت نمايي دروغين و كذب آمريكا و استكبار هست.?
مثل مترسك كه داخل مزرعه است و همه از دور فكر ميكنند عجب ادم مقتدر و توانمندي ايستاده و نميذاره به مزرعه نزديك بشيم ولي يه خورده كه نزديك ميشيم ميبنيم چيزي تهي و خالي و كهنه و قديمي….خخخخخخخخخخخخخخ
آمريكا هم از دور براي خيلي حكم اين مترسك را دارند .و قبلتر ها داشت.
اما ما به كمك مردي از جنس نور قدرت مترسكي امريكا را فهميديم.
بعضی وقت ها آدم محبت هایی که در حقش شده را فراموش میکنه!!بدترش اینکه یهو اینقدر این کار برامون تکراری میشه که فکر میکنیم وظیفه طرف بوده!!مثل محبت پدر ومادر محبتی که تکرار نمیشه!بدون مزد و منت بود.مامان همیشه نگرانمون بود و محبتش را تو سبد دستانش میگذاشت و لابه لای موهامون را شکوفه باران میکرد.گاهی مروارید اشک ها را که از روی گونه ها مون می لغزید را آروم پاکش می کرد.قربون صدقه هاش برای چیزایی که نبودیم.
.
.
.
یادش بخیر..
داستان کوتاه واقعی
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!