اونوقت ها كه شايدم خيلي دور نباشه نان عجب حرمتي داشت!!
تكه نان خشك روي زمين كافي بود تا خم شويم و برداريم و ببوسيم و در گوشه اي آن را پنهان كنيم.
ما از پدر و مادر خود آموختيم نان بركت خداست و احترام دارد.
اما چه شده كه فرزندان همين نسل اين مفهوم برايشان خنده دار است ؟
شايد كوتاهي از خود ما بوده!!
ناني را كه خريده بود داخل پلاستيك جابه جا كرد و به راه افتاد.هنوز مسافتي نرفته بود كه پسرك با همان لحن كودكيش تقاضاي نان كرد نان را كه تكه كرد مقدار كمي از نان بر روي زمين افتاد.خواست بردارد. گفت: خيلي كوچك است و مهم نيست!
اما نميدانم چه شد كه چند قدمي جلو نرفته بودو برگشت ونان را برداشت و بوسيد وجايي دور از گام هاي عابرين قرار داد .وخود را به جمع همراه رساند.بدون آنكه متوجه نگاه پسرك باشد.
دقايقي بعد متوجه شد كه پسرك عقب مي ماند .به كارش خيره شد.نان كه مي خورد تكه هايي را كه از دستش مي افتاد برميداشت و مثل مادرش مي بوسيدو به كناري ميگذاشت .
بگذريم كه صداي همه آن روز در آمد از بس كه نان را مي ريخت روي زمين و جمع مي كرد واز همه عقب افتادند.
اما نا خود آگاه مفهوم را عملا به كودكش ياد داد.