24 مهر 1400
شب اومد خونمون ,کلی با هم باز ی کردیم.خاله بازی و بدو بدو و….. با اصرار از مامانش خواست شب خونمون بخوابه…………… موقع خواب دیدم زیر لب های کوچکش چیزی را زمرمه میکند ………….. دقتم را زیاد کردم و دیدم… بیشتر »
2 نظر
21 مهر 1400
با شادی نشاط دستش را رها کرد وارد کلاس شد و در جمع دوستانش نشست.ذوق و شوق از سر و پایش می بارید.معلم درسش را که داد با صدای بلند گفت حتما این کاردستی را با کمک پدر یا مادرتون انجام بدهید.از جایش بلند شد و دستش را بالا گرفت خانم اجازه:ماکه بابا نداریم… بیشتر »