چگونه سر ز خجالت برِ آورم بر دوست
چگونه سر ز خجالت بر آورم برِ دوست
از مرحوم آیت الله اراکی نقل شده است که می فرمودند آیة الله شیخ عبدالله گلپایگانی از بهترین شاگردان مرجع بزرگ نجف آخوند خراسانی بود. یکی از خوبان پس از مرگِ او خوابش را دید. از او پرسید: آن طرف چه گذشت؟
شیخ عبدالله گفت: پس از مرگ از من پرسیدند چه آورده ای؟ گفتم درس و بحث و تحقیقات و کارهای علمی. ملائکه در آن خدشه و اشکال کردند. من نتوانستم جواب دهم. باز پرسیدند دیگر چه آورده ای؟ گفتم نماز و روزه و عبادات. باز اشکال کردند و ایراد گرفتند و من نتوانستم از عهدهٔ ایرادشان برآیم.
باز پرسیدند دیگر چه آورده ای؟ گفتم: زیارت ها و اشک ها و توسلاتی که داشتم. باز خدشه کردند و اشکال گرفتند که مثلا فلانی که کمتر از تو بود بیشتر از تو اشک و توسل و زیارت داشت از شما توقع بیشتری بود.» باز گفتند: دیگر چه داری؟ گفتم: دیگر چیزی ندارم
چگونه سر ز خجالت برِ آورم بر دوست
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم
ملائکه گفتند تو نزد ما گوهر گرانبهایی داری! گفتم: من که چیزی سراغ ندارم. گفتند: آن وقتی که در نجف بودی عده ای از گلپایگان زیارت آمدند و میهمان تو شدند. چون پولی برای پذیرایی نداشتی خواستی از بعضی تجار قرض کنی لذا شبانه از خانه بیرون رفتی.
در راه پایت به چیزی خورد و از رفتن عاجز شدی و نشستی و گفتی این چه وضعی است؟ چرا من باید با این موقعیت علمی این قدر وضع مالیم خراب باشد که برای یک پذیراییِ ساده این قدر مکافات بکشم؟
همان وقت به ذهنت آمد که این چه حرفی بود که من زدم و گله کردم این جمع٬ مهمان امیرالمؤمنین(ع) هستند. این زحمت ها برای آنان ارزش این سختی ها را دارد.
آن وقت گفتی الحمدلله ربِّ العالمین همان فکری که کردی و حمدی که گفتی آن درّ گرانبها و گوهر با ارزشی است که پیش ما داری و برزخت را راه می اندازد و توشه بزرگ آخرت توست.
مسعود عالی مسأله مهدویت ص ۴۳ و ۴۴