ومن چه بد مهمونی بودم
خسته از گذر ایام و داد زمانه تصمیم گرفتم با آقای خونه هماهنگ کنم و بچه ها بریم زیارت حضرت معصومه.با خودم مداحی زیارت نرفته ها را زمزمه می کردم (باب الحسین قسمت آنان که رفته اند باب الرضا قسمت زیارت نرفته ها) که یک دفعه دلم شکست ودیدم خیلی وقته امام رضا هم نرفتم.گفتم میرم حضرت معصومه برات کربلا و مشهدمم را می گیرم.میرم گلایه هام را بهش میکنم.حاجتم را میگم.میگم خانم خسته ام …میگم خانم دلم شکسته….میگم اینجا و اونجا و….. که دیدم راهی قم هستیم و بدون اینکه حواسم باشه شب میلاد خانمم هست . از بین جمعیت شلوغ که پروانه وار دور ضریح می چرخیدند و مدام به عقب هل می خوردم.دستم را به ضریح رسوندم اشکم سرازیر شد.قبل از اینکه حرفی بزنم بدون کلامی حرف انگار سبک شدم و پر کشیدم. فهمیدم خانم از اول دعوتم کرده بوده و تمام حرف هام را شنیده و من چه بد مهمونی بودم.