مادر
يكي از بزرگان ، در جواني با دو تن از دوستانش، عزم كردند كه به طلب علم روند. چاره اي جز اين نديدند كه از شهر خود، هجرت كنند و به جايي روند كه بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است. او، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادر، غمگين شد و گفت: « اي جان مادر! من ضعيفم و بي كس، و تو حامي من هستي؛ اگر بروي، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به كه مي سپاري؟ آيا روا مي داري كه مادرت تنها و عاجز بمانَد و تو دانشمند شوي؟».
از اين سخن مادر، دردي به دل او فرود آمد. تركِ سفر كرد و آن دو رفيق، به طلب علم از شهر، بيرون رفتند.
مدتي گذشت و او همچنان حسرت مي خورد و آه مي كشيد. روزي در گورستان شهر نشسته بود و زار مي گريست و مي گفت: « من اين جا بي كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتي باز آيند، آنان عالِم اند و من هنوز جاهل.» ناگاه پيري نوراني بيامد وگفت اي پسر چرا گرياني؟ جوان، حالِ خود را باز گفت. پير گفت خواهي كه تو را هر روز درس گويم تا به زودي از ايشان درگذري و عالم تر از دوستانت شوي؟ گفت آري مي خواهم». پس هر روز، درسي مي گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن، معلوم شد كه آن پير نوراني خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق، به بركت رضا و دعاي مادر يافته است
منبع
گزيده تذكرة الاولياء، دكتر محمد استعلامى ، صفحه ۳۵۹