#لحظه ای با شهدا
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت.باتنی خسته و زخم هایی در آن،که آرام آرام خود را نشان می داد.زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند،اما زندگی در کار دیگری بود؛لحظه لحظه اش او را به خود پیوند میزد و ماندن بهانه ای شده بود برای اینکه این پیوند ردّی بر زمین بگذارد.
رفت کنار پنجر.عکس منوچهر را دید که روی حجله است؛تنها عکسی که با لباس فرم انداخته بود.زمان جنگ منتظر چنین روزی بود اما حالا نه. می خواست بگوید«یادت باشد.تنها رفتی. ویزا حاضر شده و امروز باید باهم می رفتیم…»گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و او را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر مانده بود توی دلش.دوید بالای پشت بام.نشست و از ته دل منوچهر را صدا زد.
منوچهر مدق،به روایت همسر شهید کتاب اول مجموعه اینک شوکران