عاقبت آرزوهای دراز
عاقبت آرزوهای دراز⚡️
حجاج بن يوسف ثقفي خونخوار و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسي در بازار گردشي مي كرد
شير فروشي را مشاهده كرد كه با خود صحبت مي كند . به گوشه اي ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مي گفت :
اين شير را مي فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد . استفاده آن را با در آمدهاي آينده روي هم مي گذارم تا به قيمت گوسفندي برسد ، يك ميش تهيه مي كنم هم از شيرش بهره مي برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اي مي شود بعد از چند سال سرمايه داري خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن يوسف را خواستگاري ميكنم پس از ازدواج با او شخص با اهميتي مي شوم . اگر روزي دختر حجاج از اطاعتم سرپيچي كند با همين لگد چنان مي زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند
شير فروش پرسيد براي چه مرا بي تقصير ميزنيد ؟ حجاج گفت مگر نگفتي اگر دختر مرا مي گرفتي چنان لگد مي زدي كه پهلويش بشكند ، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخوري
?? منبع
پند تاریخ ج ۳ ص ۱۵۰