داستان کوتاه
روزی حضرت عیسی(ع)ازصحرایی میگذشت.درراه به عبادتگاهی رسید که عابدی مشغول زندگی بود.حضرت بااومشغول سخن گفتن شددراین هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروامشهوربودازآنجاگذشت وقتی چشمش به حضرت عیسی و آن مردعابدافتاد،پایش سست شدوازحرکت بازماندوهمانجاایستاد و گفت《خدایامن ازکردارزشت خودشرمنده ام.اکنون اگرپیامبرت ببیند و سرزنش کند،چه کنم؟خدایا!عذرم را بپذیروآبرویم رامبر.》
مردعابدتاآن جوان رادید سربه آسمان بلند کرد وگفت:《خدایا!مرا در روز قیامت با این جوان گنهکار محشورمکن.》
دراین هنگام خدای بزرگ به پیامبرش وحی فرمودکه به این عابد بگو:《مادعایت رامستجاب کردیم و تورا با این جوان محشور نمیکنیم،چراکه او به دلیل توبه و پشیمانی،اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی،اهل دوزخ.》
“کیمیای سعادت،ج1،ص105″
“محمد غزالی”