خاطره استاد قرائتی
23 اردیبهشت 1397
مرحوم پدرم اصرار زيادى داشت
كه من محصل حوزه عليمه و روحانى شوم
و من مخالف بودم و به دبيرستان رفتم .
روزى گزارش چند نفر از همكلاسى هايم
را به مدير دادم كه اينها
در مسير راه اذيت مى كنند،
مدير هم آنها را تنبيه كرد.
آنها هم در تلافى با هم همفكر شدند
و كتك مفصّلى را در مسير برگشت
به من زدند كه سر و صورتم سياه شد
و بى حال روى زمين افتادم
و به سختى خود را به منزل رساندم .
پدرم گفت : محسن چى شده ؟
گفتم : هيچى ، مى خواهم
بروم حوزه عليمه وطلبه شوم .
راستى چه خوب شد آن كتك را خوردم !