ترك هاي دستش
در صف گاز ايستاده بود .ماشينش بيانگر گذر طولاني از زمان بود.اين را از چهره مرد هم مي توان فهميد.دو سه تا كپسول گاز را پايين ميگذارد تا پر كنند.نگاهش خسته است.انگار امواج كلمات در دهانش تلنبار شده است كه جايي كنار هم بنشينند و جمله شود.
سرم را از ماشين بيرون ميآورم تا صف ماشين هادر جايگاه را كه پشت سر هم صف بسته اند ببينم.ذوق كنم چقدر جلو آمده ام.
صداي خش دار مرد فضاي ذهنم را بهم ريخته ميريزد.
دستانش را نشان ميدهد و ميگويد.مدتي است كار ندارم.كسي هم سوار ماشين درب و داغون من نمي شود.الاچند وقتي است با رب دست كردن خرج زندگي را در مي آورم.قطرات اشكش در عمق ترك هاي دستش جاري مي شود و به روي زمين ميغلتد.اگر كپسول هاي مرا پر نكني………..مجبورم……………
توي ذهنم ميچرخد عجب دنياي بي خودي
#كمك#هاي#مومنانه