تا فردا نیا و مرا مهلت بده
خدا کند که نیایی گفتم آقاجان تا فردانیا و مرا مهلت بده تا سربازت شوم تافردا نیا ومرا مهلت بده دستی درگوشیم ببرم و فایل هایی که دلت را می شکند حذف کنم گفتم تا فردا نیا ومرا مهلت بده تا قاب های زنگار گرفته ریا و کذب و دروغ را از قلبم پاک کنم گفتم تا فردا نیاو مرا مهلت بده تا خانه تکانی کنم شهر را از روسری های سفید گفتم تا فردا نیا ومرا مهلت بده آخر من نان و نمکت را خورده ام و هنوز برایت کاری نکرده ام گفتم تا فردا نیاومرا مهلت بده تا حلالیت بطلبم از دل هایی که شکسته ام و غافل بودم که دل تورا هم شکسته ام گفتم تا فردا نیاو مرا مهلت بده……. . . . فردا ها آمدند ورفتند وفردای من هنوز نیامده وتو چه کریمانه مرا مهلت داده ای نگاه کردم دیدم هزار و اندی سال از هجرت میگذرد و هنوز نیامدی خوب که گوش کردم دیدم همه ی شهر نجوا میکنند تا فردا نیا ومرا مهلت بده تا……