04 بهمن 1398
تو مه كه چشم چشم را نمي ديد و برف روي زمين را پوشانده بود و ماشين گه گاهي ليز مي خوردو اين طرف و آنطرف مي رفت.خانم آهسته عرض خيابان را طي مي كرد و ميرفت تا خودش را به ان طرف برساند.وسط خيابان كه رسيد ماشين بوق بلندي برايش زد.داشتم فكر مي كردم الان هست… بیشتر »
2 نظر