بعضی تمثیل ها چقدر قشنگه
عطر شب های هیئت مثل عطر تربته
داخل بازارچه که میگذشتم یه لحظه جمله حراج فصل تابستون دلم را لرزوند. انگار همین دیروز بود که حراج بهاره بود و انواع پلیور های بهاره پوش را آویزان کرده بودند برای حراج!!! عجب قافله عمر زود میگذرد!!! خداکنه به لحظات زندگیمون چوب حراج نزده باشیم!!!!
وقتی از اپلیکیشن کوثربلاگ در اندروید استفاده میکنیم حتما دیدید هنگام پاسخ دادن مجدد زودتر از 30 ثانیه نمیتونی پیام بفرستی. من این 30 ثانیه را صبر نمیکنم مدام میزنم روی ارسال ،فکر میکنم سامانه هم ممکنه اشتباه کنه. خخخخخ ببین به کجا رسیدیم به هیچی اعتماد نداریم!!!! البته مزاح بود
?بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد… بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن… حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم… ?امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست… مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم… به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده …اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم… چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! ?به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن…!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش… نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود? ? توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن… یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و …هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! ? پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد… دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند…??
همه به دنبال پاکسازی بدن خودشون هستند. بدن همونطور که مستحضرید دوقسم روح وجسم که البته داد وفریاد روح بلند شده که ای بابا من پر از کک ومک وسیاهیم !!!! چقدر فرق میزارید غذای خوب مال جسم و اکثرا غذای من فراموش میشه یا کم داده میشه!!! پاکسازی و رفع عیبم که مال این جسم ظاهریه!!! پس من روح چی؟؟؟ قبول دارم کار روح حسودی و خیلیم خوب نیست ولی تا حدودیم راست میگه! پاکسازی کبد.پاکسازی پوست پاکسازی……. امروز یه دستور براتون آوردم جهت پاکسازی روح لک ومک های قلبم ان شا الله به شرط عمل خوب کم کم رفع میشه پاکسازی گناهان_بزرگ❗️ حضرت امام رضا(ع) : اشک بر حسین (ع) گناهان بزرگ را فرو می ریزد. بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۲۸۴ خیلی راحت بود زرد چوبه و دارچین ونمیدونم هیچیم نمیخواست.
لباس مشکی دوستش را از روی زمین برداشن.خاک های روی پیرهن را تکان داد.
با اینکه سنش کم بود ولی با عصبانیت گفت: گناه داره.پیراهن امام حسین
پیراهن مشکی محرمت هم حرمت دارد.
کل یوم عاشورا وکل ارض بکربلا
آدم به بعضی واژه ها حساس هست.
مثل کربلا،مثل کربلا نرفته ها
نقطه حساسش فقط نرفتن نیست
دل آدم به اینجاش حساس که امام حسین نخواسته که ما را ببینه نخواسته ما جز زائراش باشیم.میلیون ها انسان و اربعین و من وتنها وشهرمان
به اسم زیارت نرفته حساس شدیم.
زنی به مادر شوهرش از چشم چرانی پسرش گلگی میکند، مادر شوهر می گوید فردا برای ناهار به خونتون میام ولی ناهار درست نکن، فردا وقتی مادر شوهر میاید،شوهر وقتی به خانه میاید ومیبیند زن ناهار درست نکرده ناراحت میشود، مادر می گوید امروز من میخواهم غذادرست کنم، تخم مرغ های رنگ شده را از کیفش در می آورد وبه پسر می گوید آنها را بشکن، پسر با تعجب همه رامیشکند، بعد مادر میپرسد تخم مرغ ها ی رنگی چه فرقی باهم داشتن، می گوید هیچ، مادر هم به پسر گفت :همه زنهای رنگارنگ مثل این تخم مرغ ها می مانن
سه دفتری که خداوند اعمال بندگان
را در آنها ثبت میکند
پیامبراکرم(ص) فرمود:
برای اعمال بندگان سه دفتر هست
1⃣دفتری که خدا چیزی از آن نمیآمرزد.
2⃣دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد.
3⃣دفتری که از هیچ چیز آن نمی گذرد.
سپس فرمود: دفتری که خدا چیزی از آن را نمیآمرزد، شرک به خدا است. دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزهای که خورده. یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا میبخشد و از آن می گذرد.
و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمیگذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کردهاند که ناچار باید تلافی شود.
? نصایح، نوشته مرحوم آیت الله
مشکینی احادیث الطلاب
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»