علامه طباطبایی : شما خوب باشید ، امام زمان علیه السلام خودش سراغتان می آید .
رضايت مادر
رسول اعظم(ص) بر بالين جواني درحال احتضار حاضر شد و كلمه شهادت را به او تلقين فرمود؛ اما جوان نتوانست بگويد.
حضرت پرسيد، آيا مادر دارد؟ زني كه نزد او بود، عرض كرد: بلي، من مادر او هستم. فرمود: آيا بر او غضبناكي؟ گفت: آري، شش سال است با او حرف نزده ام. حضرت خواهش فرمود از او راضي شود و مادر به احترام رسول اعظم(ص) از جوان درگذشت و زبان جوان، به كلمه توحيد باز شد.
حضرت به او فرمود: چه مي بيني؟ گفت: مردي سياه و زشت رو و بدبوي، مرا رها نمي كند. پيامبراكرم(ص)، جمله اي را به او آموزش دادند. آن جوان خواند و عرض كرد: مي بينم كه مردي سفيد رنگ، خوشروي، خوشبوي به من روي آورده و هيولاي مهيب اولي از من دور شده است.
حضرت فرمود: آن جمله را تكرار كن؛ پس از آن گفت: آن هيكل وحشتناك به كلي محو شد.
پس حضرت شاد شد و فرمود: خدا او را آمرزيد؛ آنگاه جوان از دنيا رفت.
بحارالانوار، ج4، ص126
آثار مراقبت از مادر
در كافي از زكريابن ابراهيم نقل شده كه گفت: من نصراني بودم و مسلمان شدم. پس از آن به عنوان حج از محل خود به جانب مكه رفتم. در آنجا خدمت حضرت صادق«ع» رسيدم. عرض كردم من نصراني بودم و اسلام آوردم. فرمود چه چيزي در اسلام ديدي؟ گفتم اين آيه موجب هدايت من شد «ما كنت تدري ماالكتاب و لاالايمان و لكن جعلناه نوراً نهدي به من نشاء» تو اي پيغمبر كتاب و ايمان را نمي دانستي، لكن ما ايمان (يا كتاب) را نوري قرار داديم كه هدايت مي كنيم به وسيله آن هركس را كه بخواهيم، حضرت فرمود: خدا به راستي تو را هدايت كرده است بعد سه مرتبه فرمود: «اللهم اهده» خدايا او را به راه هاي ايمان هدايت فرما.
و سپس فرمود: پسرك من ، هرچه مي خواهي سؤال كن. گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصراني هستند و مادرم كور است آيا من كه با آنها زندگي مي كنم در ظرف آنها مي توانم غذا بخورم؟ حضرت پرسيد آنها گوشت خوك مي خورند؟ گفتم نه، حتي دست به آن نمي زنند. فرمود: با آنها باش مانعي ندارد. آن گاه دستور داد نسبت به مادرت خيلي مهرباني كن و هرگاه بميرد او را به ديگري واگذار مكن و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اي تا در مني مرا ببيني ان شاءالله. گفت در مني خدمتش رسيدم و مردم مانند بچه هاي مكتب دور او را فراگرفته بودند و سؤال مي كردند.
وقتي به كوفه آمدم با مادرم مهرباني فراوان كردم و به او غذا مي دادم، لباس و سرش را مي شستم. مادرم گفت: فرزند من تو در موقعي كه به دين ما بودي اين طور با من مهرباني نمي كردي. اكنون چه انگيزه اي تو را وادار به اين خدمت نموده؟ گفتم مردي از اهل بيت پيغمبرمان مرا به اين روش امر كرده است. گفت آن شخص پيغمبر است؟ گفتم نه او پسر پيغمبر است. گفت نه مادر، او پيغمبر است . زيرا اين چنين گفتاري ازسفارش هاي انبياء است. گفتم مادر بعد از پيغمبر ما پيغمبري نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است. گفت دين تو بهترين اديان است. آن را برمن عرضه دار. من دو شهادت را به او آموختم داخل اسلام شد و نماز خواندن را نيز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند. در همان شب ناگهان حالش تغيير كرد. مرا پيش خواند و گفت نور ديده آنچه به من گفتي اعاده كن. من شهادت را برايش گفتم اقرار كرد و در دم از دنيا رفت. صبحگاهان مسلمانان او را غسل دادند و من براي او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.(1)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- بحارالانوار، ج16، ص18