من لبخند را از لبان هیچ پدری نخواهم گرفت.
شب ها نزدیک آمدن پدر که می شد سریع خودم را به خواب میزدم و از زیر لحاف آهسته نگاه می کردم .امشب پدرم خرید مرا انجام داده یانه؟؟فردا جواب خانم معلم را چه بدهم؟؟
همیشه پدر زود خانه می آمد با لبخند خانه می آمد سفارشات بچه ها را هم به موقع می گرفت.آبرویمان را جلوی معلم ها و هم شاگردی ها می خرید.
اما مدتی است که پدر دیر می آید منتظر است که ما بخوابیم.حالا نوبت ماست که آبروی پدر را بخریم.زود می خوابیم خیلی زود تا پدر دیر تر نیایید.
پدر کارگر تولیدی لباس ایرانی است .مدت هاست وضع تولیدی خوب نیست.پدر می گوید مردم لباس ایرانی نمی خرند.چینی ها و ترک ها بازار را پرکرده اند.
خاطرات آن روز مثل برق و باد جلوی چشمم می رود .حالا دست دختر کوچکم در دستانم است.برایش لباس می خرم.از نوع ایرانی اش.شاید بعضی وقت ها ان کیفیتی که من میخواهم را ندارد.اما من فرصت میدهم برای پیشرفت کشورم.بالاخره باید از جایی شروع شود.تا تولید کشورم پیشرفت کند.کیفیتش بالا برود.یک نسل باید فداکاری کند.یک نسل باید همتش را مضاعف کند برای تولیدی بهتر.چرا همه انتظار داریم بقیه شروع کنند وما ادامه دهیم.
من لبخند را از لبان هیچ پدری نخواهم گرفت.