محسن همیشه میگفت :
«مقام معظم رهبری وقتی که فرمودهاند :
“جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است"،
تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند.
ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم.»
شهید_حججی
چهارساله بود که دلش شد گنجینه ی عاشقانه های کربلا.
شاهد بود، شاهد تشنگی های بی امان، شاهد زخم ها و خنجرها، شاهد بیماری پدر،شاهد صحرای کربلا… با غم الفتی دیرینه داشت.
خورشید بود و میشکافت ظلمت جهل را و در دامانش ستاره می پروراند.
تو را باقرالعلوم نامیدند چرا که در جهالت دوران تاریکی را شکافتی و در پس آن فروغ علم را نمایان کردی.
تو امدی و پرده ی جهل و نادانی را کنار زدی و با رفتنت داغ عظیمی بر دل نشاندی.
امروز چقدر مدینه بوی غربت میدهد و صدای لا اله الا الله فرشتگان از هر سو بلند است و تابوتی روی دستان به سمت بقیع میرود تا خورشید را به دل خاک بسپارد و چقدر پاک است این نقطه از زمین که این چنین آسمانیان را در آغوش خویش میفشارد.
پیام شهادت امام باقر علیه السلام
﴿﴿مقام معظم رهبری : این روزها روزهای نشاندار و بزرگی است: شهادت امام باقر علیه السّلام که یک شهادت دارای پیام بود؛ لذا خود امام باقر وصیت کرد که بعد از او تا ده سال در منا به مناسبت این رحلت، یادبود برپا شود. در میان ائمه ی ما این بی سابقه است، بی نظیر است. یاد امام باقر، یعنی یاد سر برآوردن حیات دوباره ی جریان اصیل اسلامی در مقابله ی با تحریفها و مسخهائی که انجام گرفته بود.﴾﴾
شهادت مظلومانه پنجمین پیشوای معصوم شیعیان تسلیت باد
نمیدونم این چه اخلاق بدی که من دارم!!
هرچیز که احساس کنم استفاده نمیکنم باید داخل آشغالی پیداش کرد!
لباس هایی که استفاده نمی شه به راحتی دل می کنم
ریا نباشه همیشه دور نمی ریزم گاهی هم اون هایی که به درد کسی می خوره می بخشمش!
انقدر توی این کار مهارت دارم که ازم دعوت میشه برم و کمکشان کنم دل بکنند از بعضی وسایل و لباس هایشان!
بگذریم!تا به اینجا برسیم که دیروز برگه مهمی را پاک نویس کردم و دیدم کاغذش به درد نمیخوره ،انداختمش سطل زباله.ریز ریزش کردم.
(یکی نیست بگه،می اندازی دور بی انداز دیگه پاره پاره کردنت به چی هست)
تا اینکه متوجه شدم مطلب مهمی را از کاغذ بر نداشتم.
قیافه ام دیدنی بود که مثل زباله گردها کاغذ های سطل را زیرو رو میکردم!!
کاش می شد اخلاق ها و عادت های بد را از وجودمان پاک کنیم و دور بریزیم.کینه ها را ریز ریز کنیم(ولی دیگه دنبالش خواهشا نگردید)
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
(غررالحكم، ج2، ص 52، ح1804)
دوستی می گفت :خانه ما همیشه مهمان دارد،چون همسرم فرزند بزرگ است هرکس از هر شهر و روستایی میاد خونه ما.
کمی خسته بود ولی به رویش نمی آورد.
چون به این روایت حضرت محمد (ص)خوب واقف بود.
داستانهای_بحارالانوار
زنی بود که مهمان دوست نداشت…!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد…!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم…
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود…
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید…
حضرت محمد(ص)* می فرمایند “…
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم…
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد.
خدا فقط دوستانش را به خانهاش دعوت میكند!
مرحوم طبرسی در كتاب احتجاج خود آورده است: در یكی از سالها بر اثر نیامدن باران، شهر مكّه را بی آبی و خشك سالی فرا گرفته بود، آن چنان كه مردم سخت در مضیقه و تنگنای بی آبی قرار گرفته بودند.
لذا بعضی از شخصیّتها همانند: مالك بن دنیار، ثابت بنانی، ایّوب سجستانی، حبیب فارسی و… جهت نیایش و نیاز به درگاه خداوند متعال وارد مسجدالحرام شده و كعبه الهی را طواف كردند؛ ولیكن هر چه دعا و استغاثه كردند، نتیجه ای حاصل نشد و باران نیامد.
در همین بین، جوانی خوش سیما، غمگین و محزون وارد شد و پس از طواف و زیارت كعبه الهی، خطاب به جمعیّت كرد و فرمود: ای جماعت! آیا در جمع شماها كسی نیست كه مورد محبّت خدای مهربان باشد؟
جمعیّت گفتند: ای جوان! وظیفه ما دعا و درخواست كردن است و استجابت دعا بر عهده خداوند رحمان میباشد.
جوان فرمود: چنانچه یك نفر از شما محبوب پروردگار میبود، دعایش مستجاب میگردید؛ و سپس به آنها اشاره نمود كه از نزدیك كعبه كنار روید، و آن گاه خودش نزدیك آمد و سر به سجده الهی نهاد و چنین اظهار داشت:
«سَیِّدی بِحُبِّك لی إلاّ سَقَیْتَهُمُ الْغَیْثَ»
ای مولا و سرورم! تو را قسم میدهم به آن محبّت و دوستی كه نسبت به من داری، این مردم را از آب باران سیراب فرما.
ناگهان ابری پدیدار شد و همانند دهانه مشك، باران بر اهل مكّه و بر آن جمعیّت فرو ریخت. ثابت بنانی گوید: به او گفتم: ای جوان! از كجا دانستی كه خدایت تو را دوست دارد؟ فرمود: چنانچه خداوند كریم، مرا دوست نمیداشت، به زیارت خانهاش دعوتم نمیكرد؛ پس چون مرا به زیارت خود پذیرفته است؛ دوستم میدارد، و به همین جهت وقتی دعا كردم مستجاب شد. پس از آن، جوان اشعاری را به این مضمون سرود:
"هركه پروردگار را بشناسد و عارف به او باشد؛ ولی در عین حال خود را از دیگران بی نیاز نداند، شقی و بیچاره است.بنده خدا به غیر از تقوا و پرهیزكاری چه چیز دیگری میتواند برایش سودمند باشد؟
با این كه میداند تمامی عزّتها و سعادتمندیها و خوشبختیها تنها برای افراد باتقوا و پرهیزكار خواهد بود”
ثابت بنانی گوید: پس از آن از اهالی مكّه سؤال كردم كه این جوان كیست؟
گفتند: او علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب - یعنی امام سجّاد، زین العابدین - علیهم السّلام میباشد.
منبع: مستدرك الوسائل: ج 6، ص 209، ح 8، احتجاج طبرسی: ج 2، ص 149، ح 186.
در صف چند تا پسر ریزو درشت در ورزشگاه پسرانه ،یکی دوتا دختر بچه هم به چشم میخورد.
بازرس تربیت بدنی تازه ورزشگاه را ترک می کرد،برای بازرسی آمده بود!!!
ورزش ژیمناستیک هست و حرکات خاصه خودش.توضیح نمیدهم .!!!
مربیان جوان وتمرینات کششی و نرمش …….
ورزشگاه دخترانه دور از مسیر ماست ،دخترم را برای ورزش به اینجا آوردم و مربی پذیرفته.
مکالمه دوتا مادر کناریم بود که در گوشم زمزمه شد.
نمیدانم برای من قابل درک نبود ،ورزش کردن به چه قیمت!
#یک_دقیقه_مطالعه_و_تفکر?
?از شیخ بهایی پرسیدند:
“سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت “می گذرد”
سخت که “نمی ماند"!
پس خدارا شکر که “می گذرد” و “نمی ماند".
امروزت خوب یا بد “گذشت”
و فردا روز دیگری است…
قدری شادی با خود به خانه ببر…
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید
چند وقت پیش تو وب گردی و ازاین وبلاگ به اون وبلاگ به پیام یکی دوستام رسیدم که حوصلش بدجوری سر رفته بود و از طریق کتاب شعله زیرش را کم می کرد.
اگه پست من را میخونی دوست جون منم امروز همون حال تو را دارم.
منتها کتاب هم جواب گو نیست!
راستی یه چالش شما وقتی حوصلتون سر میره چه چیزی حالتون را جا میاره؟
عقیق: مامون رقّى - كه يكى از دوستان امام جعفر صادق(ع) است - حكايت ميكند:
در منزل آن حضرت بودم كه شخصى به نام سهل بن حسن خراسانى وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! شما بيش از حدّ عطوفت و مهربانى داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمى كنيد و حقّ خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمى گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكارى در ركاب شما هستند؟ !
امام صادق(ع) فرمود: آرام باش، خدا حقّ تو را نگه دارد و سپس به يكى از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاى آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراسانى خطاب كرد: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراسانى گفت: اى سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگرى به نام هارون مكّى - در حالى كه كفش هاى خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق(ع)، پس از جواب سلام، به او فرمود: اى هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكّى كفش هاى خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اى، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاى آتش نشست.
آن گاه امام (ع) با سهل خراسانى مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيّت فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبى را مطرح نمود مثل آن كه مدّتها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتى، حضرت فرمود: اى سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكّى چهار زانو روى آتشها نشسته است، پس از آن امام(ع) به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراسانى كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مى باشد - پيدا مى شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتّى يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق(ع) فرمود: اى سهل! ما خود مى دانيم كه در چه زمانى خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعى خواهد بود، كه حدّاقلّ پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم.
و این حکایت همچنان ادامه دارد و ادامه دارد و ادامه دارد کاش برسد روزی که بگوییم غیبت تمام شد، غربت تمام شد غصه تمام شد، تمام شد و تمام شد
ارسالی از خانم اکرم شیرائی