29 بهمن 1398
برگزاري نشست مهارت كلامي در خانواده بیشتر »
1 نظر
24 بهمن 1398
چند وقت این کلام رهبری بدجور مخیلم را به کار گرفته شهادت مرگ تاجرانه است انسان خواه ناخواه خواهد مرد اما شهادت این زندگی را با خدا معامله کردند بیشتر »
23 بهمن 1398
یه کار خیلی قشنگ از طرف مبلغین مدرسمون دانش آموزان مدارس را دعوت کردیم و طی یه برنامه شهدایی و روایتگری و گفتگوی خودمونی گفتیم همه شما دختران سردار هستید بعدم یه عهدنامه بهشون تقدیم کردیم. بیشتر »
22 بهمن 1398
وقتی گفته میشه فاستبقواالخیرات خیلی نکته داره ،گاهی تو زندگی روزمره خودمون از این امر غافل میشیم. مثلا روز سرد برفی ،راهپیمایان 22 بهمن و انتظار ماشین و ماشین هایی که سبقت بگیرند برای رساندن مسافران به مقصد حتی اگه بیراهه باشه مسیرشون بیشتر »
20 بهمن 1398
بعضي چيزها براي آدم وظيفه است.گاهي به اون وظيفه آگاهي داره و به خوبي انجام مي ده يا لااقل در حد توانش تمام سعيش را ميكنه. گاهي هم بهش آگاهي نداره ؛كه بايد بيدار بشه؛ گاهي هم بيدار ولي خودش را به خواب زده ؛همون مصداق شعري هست كه هميشه تو بچگي هامون جزو… بیشتر »
18 بهمن 1398
میدونین چرا آیت الله مجتهدی دوبار غذا خوردن؟؟؟؟!!! یکی ازشاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که یک روز با اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب… بیشتر »
08 بهمن 1398
دیشب یکهو برق رفت .چون گرمایش با پکیج ترس و دلهره از اینکه ای داد بیداد الان خونه یخچال میشه و همه قندیل میبندیم.خواب را ساعت 1و2 نصف شب از چشمانم ربود و اینگونه شد که تا ساعت5 صبح خوابم نبرد.اگرچه نیم ساعت بعد برق آمد و گرما به قوت خودش باقی بود. صبح… بیشتر »
06 بهمن 1398
وقتی درشب از پشت پنجره بیرون ساختمان را نگاه میکنی تمام پنجره های آپارتمان ها روشن هستند.هاهایی روی پنجره میکنی و به رسم قدیم نقاشی روی بخار روی شیشه می کشی. یک خانه و یک دود کش و …. مسلمان نیست کسی که سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه! آنقدر سفارش به… بیشتر »
05 بهمن 1398
ترس از گذر عمر و كيسه خالي! مثل آدمي كه كيسه اش به دوشش هست و هر چي دوست داره توش ميندازه ؛بعد از گذشت مسافتي ذوق جمع كردن وسايل مورد علاقش كم رنگ ميشه .بعد متوجه مييشه اي دل غافل!!! اينايي كه جمع كرده كه اصلا دلخوشي يه زماني بودند و الان علاقه اي به… بیشتر »
04 بهمن 1398
تو مه كه چشم چشم را نمي ديد و برف روي زمين را پوشانده بود و ماشين گه گاهي ليز مي خوردو اين طرف و آنطرف مي رفت.خانم آهسته عرض خيابان را طي مي كرد و ميرفت تا خودش را به ان طرف برساند.وسط خيابان كه رسيد ماشين بوق بلندي برايش زد.داشتم فكر مي كردم الان هست… بیشتر »